۱۳۸۸-۰۹-۱۳

اعتراف

گالیلئو تو راست می گفتی
تو حقیقت را خوب فهمیده بودی اما من نادان بودم و ندیده بودم
من تحت تاثیر القائات پوچ خوش باوران بودم و سال ها حقیقت را ندیده بودم
سال ها زمین را صاف می انگاشتم و برای این مسیر مقصدی متصور بودم
از هزاران جاده عبور کردم و آن ها را ندیدم
گالیلئو من دشت ها و کوه ها را ندیدم، همه ی ساحل ها را یک نفس با چشم بسته پشت سر گذاشتم
همیشه از انتهای گودی چشم خانه فردا و پس فردا را می پاییدم
لعنت به این انتظار که همچون باتلاقی یک عمر درش دست و پا زدم
لعنت به این انتظار
حالا در این بزنگاه حقیقت را با چشمان خودم می بینم، حالا بر مزار تمام آن گذشته نشسته ام و مبهوتم
نوزادی هستم که پیر متولد شده ام، نمی دانم باید پی چه باشم
گالیلئو من نمی دانم،
من می ترسم،
 امروز به مرده ی این مزار بیش از همیشه محتاجم.

تو راست می گفتی، زمین صاف نبود، گرد بود. من امروز بعد از این همه سال دوباره اول راهم.

۴ نظر:

فرید صلواتی گفت...

تشکر می کنم از شما جناب آقای دکتر احمدنژاد .لطفا مرا عفو بفرمایید

ناشناس گفت...

خدایی

م ر گفت...

خدایی بهنام
خدایی
نگفته بودی فقط

farzad گفت...

سلام برادر. مخلصیم. خوبی؟دوس داری ی میزانی بیشتر بنویسی؟