۱۳۹۱-۰۷-۱۴

موقعیت ارّه

ان الانسان لفی خسر، یعنی که انسان خر است، یعنی که انسان نادان است، یعنی که در بی دردی به در و دیوار می کوبد تا درد بیاورد برای خودش و بنشیند و های های ناله، های های ضجه. من هم اگر چنین مضمحلی ساخته بودم که ارضایش تنها در عذابش میسر بود میگفتم لفی خسر. نفست را عبدا...
ای به قامت این زندگی

۱۳۹۱-۰۳-۱۷

نباید بذارم ستاره بمیره

۱۳۹۱-۰۱-۰۷

تو دست مرا بگیر و

بیا سید با هم بریم سوئیس

۱۳۹۰-۰۶-۱۴

در پاییز

شکوفه‌ها هر روز ژرف‌تر سر به زهدان درخت فرو می‌برند

۱۳۹۰-۰۲-۲۲

برو رفیق، به آنسوی دنیا میروی و برو، آن طرف جایی هست که اقیانوس و کوه و جنگل به هم می رسند در یک فانوس دریایی قدیمی. آنجا دختری هست که هر روز غروب بغض‌هایش را به آب می‌سپارد، دختری که هر روز فیروزه‌های شهرم از یادش روشنی می‌گیرند، اسلیمی‌ها با نامش پیچ و تاب می‌خورند و رودخانه بغضش را می‌گرید
او را که دیدی از من هیچ نگو، که هنوز هستم و نفس می‌کشم، درد می‌کشم از نبودش و آی که درد می‌کشم. نگو که درس می‌خوانم و کار می‌کنم و سربازی می‌روم و معشوقه‌ای دارم که میبوسمش، نگو که این همه غرقم. حتی نگو که هنوز چیزی درون من منظر است، نگو که اینجا آدم‌هایی هستند که هرشب کیف پول و مدارکشان را زیر بالشت می‎‌گذارند و می‌خوابند به امیدی به امیدی به امیدی
چیزی را به یادش نیار، همه چیز را فراموش کن و برو، اگر از تو پرسید از کجا می‌آیی بگو نمی‌دانم، من هم تو را فراموش خواهم کرد، یا شاید نه، اینجا فراموشخانه‌ی تاریخ است، حاجت به فراموشی نیست

۱۳۸۹-۱۰-۲۱

شراب کهنه ام، رویایم

ستاره ی کهکشانم نباش که دیدارت به شب های بی ابر محدود شود،
چلچله ی آسمانم نباش که چشمم به افق سرد زمستان خشک شود،
هوایم باش که در تو زندگی کنم، در تو نفس بکشم

۱۳۸۹-۰۹-۰۹

من یه قهرمان بودم
یه موسیقیدان برجسته که تونست بارها وبارها با اجراهای شگفت انگیزش توی سالنای کوچیک همه رو به وجد بیاره و باعث بشه معشوقه ها اشک تو چشمشون جمع بشه،
من یه فیلم ساز بزرگ بودم که تونست کلی فیلم خوب بسازه، فیلمای درست و حسابی که همه شون به طرز عجیبی فروشای بالا داشتن، فیلمایی که سبکای جدید داشتن،
یه نقاش بودم که با یه دونه مداد سیاه می تونست عجیب ترین نقاشیا رو بکشه، طبیعی طبیعی،
یه پزشک بودم که همه ی اسرار طبای باستانی رو می دونست و با یه برگ کوچیک گیاه معجزه می کرد و مریضای لاعلاج رو شفا می داد،
من یه مبارز سخت کوش بودم که هدف بلندی داشت، دستگیر می شد و سخت ترین شکنجه ها رو می دید اما طاقت میاورد و نجات پیدا می کرد، گاهی هم کشته می شد،
من یه ماشین مدل بالا داشتم که باهاش تو اتوبانای خلوت ویراژ می دادم و آهنگ هایی که دوست دارم رو گوش می کردم،
یه ماشین که با هیچ اسلحه ای نمی شد بهش حمله کرد، تو هیچ تصادفی آسیب نمی دید،
توی یه دشت که با چندتا کوه محصور شده بود یه کارخونه ی بزرگ داشتم با ساختمونا و کارگاه های عجیب، با یه آسمون خراش که وسطش بود،
من بارها و بارها با یه رنوی سفید قدیمی از کوچه ی 23 خارج می شدم و همه چی رو از نو شروع می ردم،

۱۳۸۹-۰۹-۰۷

نه، نمی شود، اینطور سریع نمی شود، این ها را باید آرام بخوانی،
باید سالها دود رامهمان نفس ات کرده باشی و در یک بعد از ظهر خشک پاییزی سوزش چرک های سینه ات را حس کرده باشی تا بدانی چه می گویم، تا بدانی کجای روح آدم خراش بر می دارد، کجای دل زخم می خورد، دیگر گردش چشمانم در پی تو و او نیست، خودم را نمی یابم، سخت دلتنگم برای خودم، بازگشت ممکن  نیست، زبانم غریبه است

۱۳۸۹-۰۷-۱۲

color of everything

شعرها را تنها با تو می فهمیدم،
این شعرها تنها با تو برایم معنا داشت،
با تو،
تو که امروز معنای جنگل شده ای و درخت و فانوس دریایی.

۱۳۸۹-۰۵-۱۸

آن کرم که سالها رویا می دید و به قاعده خورد و به قاعده خوابید و زمانی که جنب و جوشی در زیر پوستش حس کرد به کناری رفت و با هزار زور و هیجان به دور خود پیله تنید و به انتظار نشست ،
هر بار که سر از پیله دراورد پروانه ندید. زمانی شاخکیش بر سر روییده ، نیمه ، زمانی دیگرش پایی در میانه ،
روزگارش ماههاست که بدین احوال است ،
تنها زمان خوشیش دمیست بین روزهای تیره ی درون پیله و روزهای سردرگمی و سرخوردگی پس از آن ،

این چه سوداست پسر ، دمی لذت و سالی رنج

۱۳۸۹-۰۵-۱۰

حتی

این همه درد در حصار این آه جا نمی شود،
حتی این آه در میان این همه چس ناله گم می شود ،
حتی این حتی در صف این همه حتی جا می ماند .

۱۳۸۹-۰۱-۱۰

--

باد می آمد،
باد شدیدی می آمد،
کلاه مرا با خود برد.

۱۳۸۸-۱۲-۱۰

فتح الفتوح

سرما که میخورم اوضاع خراب تر میشه، بوها و مزه ها رو نمی فهمم اما به جای اینکه افسوس نچشیدن طعم پرتقال آبدار رو بخورم فراق دود می گیرم. بعد یه چیز تیزی(مثل ابروی این دختره که رو کامپیوتر جلویی داره با اون پسره لاس میزنه) شروع می کنه روی قسمت های مختلف گلو و بینی خراش انداختن و ریدن به حال آدم، بعد همین موقع هوا ملس میشه، بارونی و خنک، اعصابتو میریزه بهم، بعد یه نمره ی دیگه میاد میفهمی داری میافتی دوباره، فکر کن تو این سن و سال، بعد میخوای بری سر کلاس هر چی چشاتو ریز می کنی و گوشاتو تیز اصلا نمی فهمی این استاد دی.وث به چه زبونی داره حرف میزنه، فقط گهگداری ملت میخندن میفهمی یه مزه ی علمی انداخته اونوقت تو صورتش نگاه می کنی میبینی داره یه لبخند میکن.مت و اینا میزنه، بعد از کلاس میای بیرون بری اتاق کپتو بزاری همچین که چشت داره گرم میشه یکی زنگ میزنه شروع میکنه لاس خشکه زدن و بعد هزار مصیبت و توضیح فلسفه ی حال تخ.میت تا دوست دارم زوری ازت نکشه ول کن نیست، بعد میای بخوابی یه ازگل( به ضم میم و فتح گاف، فکر کن:فتح گاف) از اون اتاق شروع میکنه عربده زدن، بعد... بعد نداره دیگه، از اولشم نداشت. همین چارتا فیلم نصمه نیمه رو هم نبینم که می ترکم آخر شب. دیگه خواب شب هم که حکایتیه واسه خودش، حکایتیه.

۱۳۸۸-۱۲-۰۱

ستاره های تنت ریخته انگار، همه جا می بینمشون، توی چشمای یکی، روی بینی یکی دیگه، لابلای موهای یکی دیگه،

شنیدم هوای سفر داری، کجا میری بی ستاره؟ شب نباشه راهو نبینی..

من حالم پوچه، تو مواظب خودت باش.

۱۳۸۸-۰۹-۱۳

اعتراف

گالیلئو تو راست می گفتی
تو حقیقت را خوب فهمیده بودی اما من نادان بودم و ندیده بودم
من تحت تاثیر القائات پوچ خوش باوران بودم و سال ها حقیقت را ندیده بودم
سال ها زمین را صاف می انگاشتم و برای این مسیر مقصدی متصور بودم
از هزاران جاده عبور کردم و آن ها را ندیدم
گالیلئو من دشت ها و کوه ها را ندیدم، همه ی ساحل ها را یک نفس با چشم بسته پشت سر گذاشتم
همیشه از انتهای گودی چشم خانه فردا و پس فردا را می پاییدم
لعنت به این انتظار که همچون باتلاقی یک عمر درش دست و پا زدم
لعنت به این انتظار
حالا در این بزنگاه حقیقت را با چشمان خودم می بینم، حالا بر مزار تمام آن گذشته نشسته ام و مبهوتم
نوزادی هستم که پیر متولد شده ام، نمی دانم باید پی چه باشم
گالیلئو من نمی دانم،
من می ترسم،
 امروز به مرده ی این مزار بیش از همیشه محتاجم.

تو راست می گفتی، زمین صاف نبود، گرد بود. من امروز بعد از این همه سال دوباره اول راهم.