۱۳۹۰-۰۲-۲۲

برو رفیق، به آنسوی دنیا میروی و برو، آن طرف جایی هست که اقیانوس و کوه و جنگل به هم می رسند در یک فانوس دریایی قدیمی. آنجا دختری هست که هر روز غروب بغض‌هایش را به آب می‌سپارد، دختری که هر روز فیروزه‌های شهرم از یادش روشنی می‌گیرند، اسلیمی‌ها با نامش پیچ و تاب می‌خورند و رودخانه بغضش را می‌گرید
او را که دیدی از من هیچ نگو، که هنوز هستم و نفس می‌کشم، درد می‌کشم از نبودش و آی که درد می‌کشم. نگو که درس می‌خوانم و کار می‌کنم و سربازی می‌روم و معشوقه‌ای دارم که میبوسمش، نگو که این همه غرقم. حتی نگو که هنوز چیزی درون من منظر است، نگو که اینجا آدم‌هایی هستند که هرشب کیف پول و مدارکشان را زیر بالشت می‎‌گذارند و می‌خوابند به امیدی به امیدی به امیدی
چیزی را به یادش نیار، همه چیز را فراموش کن و برو، اگر از تو پرسید از کجا می‌آیی بگو نمی‌دانم، من هم تو را فراموش خواهم کرد، یا شاید نه، اینجا فراموشخانه‌ی تاریخ است، حاجت به فراموشی نیست

هیچ نظری موجود نیست: