۱۳۸۹-۰۵-۱۸

آن کرم که سالها رویا می دید و به قاعده خورد و به قاعده خوابید و زمانی که جنب و جوشی در زیر پوستش حس کرد به کناری رفت و با هزار زور و هیجان به دور خود پیله تنید و به انتظار نشست ،
هر بار که سر از پیله دراورد پروانه ندید. زمانی شاخکیش بر سر روییده ، نیمه ، زمانی دیگرش پایی در میانه ،
روزگارش ماههاست که بدین احوال است ،
تنها زمان خوشیش دمیست بین روزهای تیره ی درون پیله و روزهای سردرگمی و سرخوردگی پس از آن ،

این چه سوداست پسر ، دمی لذت و سالی رنج

۳ نظر:

مهسا گفت...

به گرداگرد من یک پیله غم
من از این پیله بایستی رها شم
می خوام بشکافم این قنداق تنگ رو
که هم پرواز با پروانه باشم
توی آبی پاک آسمونها
اگه جایی برای موندنم نیست
پس این شوق پریدن از کجاهاست
که فکر دیگری توی سرم نیست

زمین کهنه این بیمار خسته
دیگه جایی برای موندنم نیست
برای پیکر فرسوده من
پناهی غیر از این خسته تنم نیست
پناهی غیر از آغوش خودم نیست

شهید ننگ بازی ها نبودی
اگه لبها و دلها یکصدا بود
اسیر پیله سازی ها نبودیم
اگه همبستگی تن پوش ما بود
از این بیگانگی باید حذر کرد
که تنهایی بجز راه بلا نیست
برای فوج مرغای مهاجر
ستیز و زندگی از هم جدا نیست
*
نمی دونم ولی احساس کردم بهم میان این دو چیز

farzad گفت...

سلام بهنام خان. مخلصم. خوبی؟

مجید یعقوبی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.